به نام خدا

معرفی کتاب در سه خط:

در این کتاب نویسنده میکوشد تا ادعای اقشار مختلف جامعه مبنی بر انتظار ظهور امام زمان را به چالش بکشد. ماجرا از یک مجلس جشن نیمه شعبان کلید میخورد، که در آن جوانی در میان فریاد های "آقا بیا!" فریاد "آقا نیا!" سر میدهد و مورد سرزنش دیگران قرار میگیرد. ادامه داستان در فضایی مکاشفه گونه و بی زمان جریان دارد و در آن راوی داستان به دنبال اسد (همان جوان) به سراغ شخصیت های گوناگونی که در آن مجلس فریاد "آقا بیا" سر می دادند می رود.

 

به بهانه ی آغاز امامت امام دوازدهم(عجل الله تعالی فرجه) کتاب رو همینطوری باز کردم و بخشیش رو در زیر براتون تایپ کردم: (خوندنش زیاد وقت نمیگیره)

 

... نورانی دوسه بار جا به جا میشود و نوع نشستنش را تغییر میدهد و به صورت و محاسنش دست میکشد و ریش مرتبش را مرتب تر میکند تا بلاخره به حرف می آید:

قبل از هر چیز باید خاطرنشان کنم که ما کاملا مطیع و تابع فرامین ایشون هستیم. و طبعا این امرشون هم مطاعه،البته درصورتی که امر، امر مولوی باشه نه ارشادی. ولی در ابتدای کار، باید تکلیف دوتا مسئله کاملا روشن بشه. یکی اینکه ایشون از چه جناحی حمایت میکنن!؟ و چه جناحی از ایشون حمایت میکنه؟

ما سال هاست که از مواضع سیاسی ایشون بی اطلاعیم. الآن آدم ها روز به روز مواضعشون تغییر میکنه و تحولات لحظه به لحظه اتفاق می افته.

ما آخرین اخباری که از مواضع سیاسی ایشون داریم برمیگرده به حدودا هزار و چهارصد سال پیش. میدونیم که ایشون در اون زمان با خلفای عباسی مخالف بودن ولی این مقدار اطلاعات کافی نیست برای ارزیابی مواضع سیاسی در جهان امروز. حالا بماند که مسائل شخصی و پدرکشتگی و این ها هم مطرح بوده.

خوشبختانه مواضع ما کاملا روشن و شفافه. ما قواعد و معیارها و چهارچوب های تعریف شده و مشخصی داریم. اگر ایشون در چهارچوب ما بگنجن، از حمایت ما برخوردار میشن والا...البته جایگاه امامت محل مناقشه نیست. و ما در احوالات شخصی و امور فردی از ایشون تبعیت خواهیم کرد ولی دین در عرصه سیاسی و اجتماعی، معیارها و مناسبات خاص خودش رو داره، مطمئنا ایشون هم توقع ندارن که ما خلاف مواضع سیاسیمون که مبتنی برمعتقدات دینیمونه عمل کنیم. یا خدای نکرده، دین و سیاستمون رو از هم جدا کنیم.

من اصولا با ضرب و شتم و برخورد فیزیکی میانه ای ندارم و در این صحنه هم مکلفم که پایم را ازحیطه ی یک ناظر خاموش، فراتر نگذارم، درطول صحبت نورانی، چند بار خیز برمیدارم که فک و دندانش را جا به جا کنم و به این بی حیایی اش یک تذکر عملی بدهم ولی به سختی خودم را حفظ میکنم و خشمم را فرو می خورم. در شگفتم از اسد که با آرامش و حوصله به حرف های نورانی گوش میدهد و بعد با خونسردی هرچه تمام تر از او میپرسد:

- اگر من درست فهمیده باشم، ماحصل فرمایش شما در یک کلام اینست که: نه!

نورانی که انگار سخنی بسیار خلاف و ناروا شنیده باشد، برافروخته از جا می جهد و دوزانو می نشیند و اعتراض میکند:

- نخیر! ابدا"! به هیچ وجه! به عکس، ماحصل عرایض من دریک کلمه، بله است.

اسد به قصد حرکت نیم خیز میشود:

- پس ...

نورانی با دست اشاره میکند که بنشیند:

- ولی بله ی مشروط. بله ی مشروط ذیل عنوان بله میگنجه، نه عنوان نه.

اسد میگوید:

- مسائله اینه که ما در این وادی بله ی مشروط نداریم. میان بله و نه انتخواب سومی وجود نداره.

نورانی میگوید:

- مسئله رو سخت و پیچیده میکنید.

اسد جواب میدهد:

- دست من نیست که سخت یا آسانش کنم.

نورانی حرف خودش را ادامه میدهد:

- این تقسیم بندی سفید یک دست یا سیاه مطلق، مربوط به دوره های گذشته است. در جهان امروز و دنیای معاصر ...

اسد ناگهان و سریع از جا بلند میشود و من نمیدانم چرا این حرکتش این قدر مرا خوشحالم میکند و حرف تکمیلی اش بیشتر:

- خب! من وظیفه ام رو انجام دادم و پیام رو ابلاغ کردم.

نورانی مثل تاجری که گمان نمیکرده چانه زدنش به فسخ معامله بیانجامد، مضطرب از جا می جهد و دو دست بر شانه های اسد میگذارد و تلاش میکند که اورا بنشاند:

- به جان حضرت اگر بگذارم این طوری برین!

اسد، بهت زده به او نگاه میکند:

- چه طوری!؟

- این طوری که شما دارین میرین یعنی انگار که حامل جواب منفی هستین. به شرفم قسم نمی گذارم ننگ نه گفتن رو پیشونیم بخوره.

اسد کلافه میگوید:

- من نمیفهمم آقای نورانی!

- چی رو نمی فهمی عزیزم؟ بگو من برات توضیح بدم.

اسد میگوید:

- این که چرا شما مطلب به این سادگی رو نمی فهمید یا وانمود میکنید که نمی فهمید؟!

نورانی به طرز غریبی جا میخورد. پیداست که اصلا توقع چنین برخوردی را نداشته است. بهترین عکس العمل همین است که بگوید: 

- متوجه نمیشم!

و اسد معلّمانه توضیح میدهد:

- بعله خب! اگه صورت مسئله رو عوض کنید، طبیعی است که متوجه نشید. اصل صورت مسئله، کاملا شفاف و روشنه، بدون هیچ حاشیه و تبصره و پیچ و خمی. و جوابش یک کلمه، بله یا نه است. و این بله اگر مشروط به هر شرطی بشه، دیگه بله نیست. و چون غیر بله و نه، شقّ سومی وجود نداره، پس میشه: نه. کجای این مسئله مبهمه!؟

نورانی لحظهای به فکر فرو میرود و ناگهان قاطع و مسمم میگوید: جواب من: «بله» است.

اسد هم زمان با بلند شدن از جا میگوید:

- یا علی!

نورانی میگوید:

- نه. شما بفرمایید بنشینید.

اسد میگوید:

- اگه بله است یعنی باید بلند شیم، نباید بنشینیم.

نورانی میگوید:

- فقط چند دقیقه! تا من دوستانو هماهنگ کنم.

اسد با تعجّب میپرسد:

- دوستان برای چی؟

نورانی با لحن توضیح واضحات جواب میدهد:

- که آماده بشن واسه حرکت دیگه.

اسد میگوید:

- من که همان ابتدا عرض کردم؛ این یک دعوت فردی از شخص شماست.

نورانی از لحنی که از آن بوی انصراف به مشام میرسد، میگوید:

- عجب! من اون لحظه متوجه این وجه از فرمایش شما نشدم. آخه میدونید، ما یه عمره که داریم روی تشکیلات کار میکنیم و تک روی رو محکوم میکنیم، حالا اگه خودمومون از قواعد تشکیلات تخطی کنیم، خلاف شرع و عرف و اخلاق کردیم. میشیم مصداق آیۀ: لم تقولون ما لاتفعلون.

اسد میگوید:

- پس من با اجازتون رفع زحمت میکنم.

و دست دراز میکند برای خداحافظی.

نورانی دست پیش می آورد، امّا نیمه راه برمی گراند:

- نه. حالا که من عزممو جزم کردم، دیگه تردید و تزلزل جایز نیست. مسائله ی دوستان هم حلّه! مسیر توجیهشو پیدا کرده ام.

اجازه بدین وسایلمو بردارم که بریم.

و به سمت کتابخانه مقابل درِ ورودی میرود و ظاهرا دکمه یا کلیدی را فشار میدهد. کتابخانه انگار که از وسط دو نیم بشود، شکاف بر میدارد و هر قسمت بر روی ریل، به یک طرف می رود.

پشت کتابخانه به جای دیوار، فضایی بزرگتر از اتاق، پدیدار میشود که حمام و توالت و دستشویی بخشی از آن است. نورانی از مدخل، وارد فضای پشتی میشود و نیم رخ می ایستد و بادست، دری کشویی را حرکت میدهد و معلوم می شود که بخش دیگری از فضای پشتی به کمد و قفسه اختصاص دارد.

نورانی چهار - پنج طاقه را از کمد بر می دارد و به اتاق برمیگردد و با همان کلید یا دکمه کتابخانه را به جای اولش بر میگرداند و قبراق مقابل اسد می ایستد:

- بریم! من حاضرم!

اسد با اشاره به پارچه ها می پرسد:

- این ها برای چه؟

نورانی بالحن حاکی از مهم نبودن مسئله می گوید:

- پلاکارده. عرض ارادت به محضر آقاست. شعارهایی برای تعجیل در ظهور و اینها.

اسد میگوید:

- نیازی به اینها نیست.

نورانی با قاطعیت می گوید:

- چرا. هست. واسه این که هویت جمعی باید معلوم باشه. اسم و رسم تشکیلات زیر شعارها درج شده، اینه که وجودشون لازمه! مدعوین قطعا از جوامع مختلف حضور پیدا میکنن. ما حضورمون باید کاملا پُر و پیمون، مطابق شان حضرت، جلوه پیدا کنه.

اسد که پیداست کاملا به عجز آمده، می گوید:

- یعنی شما واقعا حرف منو فراموش کردین؟

نورانی جواب میدهد:

- نه اتفاقا همه شو مو به مو به ذهنم سپردم. ولی خب انصافم خوب چیزیه! همه موارد قبلی رو من کوتاه امدم، این یک مورد رو شما کوتاه بیا!

اسد می گوید:

- یعنی شرطتون برای قبول دعوت محسوب میشه!؟

نورانی طلب کارانه میگوید:

- خب اگر همین قدرم نبایت دیده بشیم، اصلا واسه چی بیایم!؟

من کلافه و عصبی می شوم از دست اسد وقتی که با خونسردی و آرامش دستش را دراز میکند و میگوید:

- پس اجازه بدین من کمک کنم.

و نورانی از خداخواسته طاقه ها را دودستی به او تحویل میدهد:

- عالیه! اینجوری من میتونم یه محموله دیگه هم بیارم.

و به سمت کتابخانه می رود.

اسد میگوید:

- یک لحظه صبر کنید!

و از من می پرسد:

- خیلی عصبی و کلافه ای! نه؟

چند ثانیه در سکوت به او خیره می مانم. نه به این دلیل که جواب سوالش را نمیدانم؛ به دلیل اینکه حضورم رسمیت یافته و مخاطب کلام اسد واقع شده ام. می گویم:

- کاش مجبور نبودم که ناظر صامت باقی بمونم.

می پرسد:

- اون وقت چه کار میکردی؟

ولی شنیدن پاسخ من نمی ماند و رو به سمت نورانی میکند و می گوید:

- نه، زحمت نکشید! همین قدر کافیه.

نورانی نمی پذیرد و کتابخانه را کنار میزند:

- چرا؟ دست من خالیه! وقتی میشه بیشتر ببریم، چرا...

اسد قاطعانه میگوید:

- تشریف بیارین.

نورانی بر می گردد و مقابل اسد می ایستد:

اسد به حرفش ادامه میدهد:

- عرض کردم کافیه. برای این منظور، همین مقدار کافیه.

نورانی با تعجّب میپرسد:

- کدام منظور!؟

و اسد ناگهان طاقه های پلاکارد را بلند میکند و محکم بر سر نورانی میکوبد، آنچنان که صدای شکستن چوب کاملا به گوش میرسد.

- این منظور!

خون از سر و صورت و پیشانی نورانی سرازیر میشود و حتی چشم های مبهوت و متعجّبش را میپوشاند. اسد طاقه های شکسته ی پلاکارد را گوشه ی اتاق می اندازد و رو به من میکند و با خونسردی میپرسد:

- نگفتی اون وقت چه کار میکردی!؟

من بی اختیار از جا کنده میشوم و دست دور گردنش می اندازم و گونه هایش را میبوسم:

- دو تا ماچ آبدار!

در مسیر برگشت که نسبت به موقعیت و وضعیتمان تمرکز بیشتری پیدا میکنم، به اسد میگویم:

- کاش نورانی در بیداری این واقعه را می دید و اون ضربه رو می چشید.

اسد با مهربانی گلایه میکند:

- تو تا کی میخوای در اقالیم گذشته بمونی و مرزهای اعتباری رو معتبر بدونی!؟

و ناگهان می ایستد. مچ دستم را می گیرد و فشار میدهد. شاید برای این که دقّت و تمرکزم را برای شنیدن حرفش بیشتر کنم:

- راستی بد نیست که فردا سری به دفتر نورانی بزنی! شاید سر و کلّه ی زخمی و باندپیچی شده نورانی بتونه تو رو به اون نقطه ای که من می خواستم و نتونستم، برسونه.

 

 

 

************