وَجَاءَ مِنْ أَقْصَی الْمَدِینَةِ رَجُلٌ ...

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت» ثبت شده است

سه شنبه, ۲ دی ۱۳۹۳، ۰۲:۱۴ ق.ظ محمد بصیرزاده
فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...

فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی...

به نام خدا

یکی از اصحاب حضرت رضا علیه السلام می‌گوید:« نزد امام نشسته بودم و عدّه زیادی برای سوالات دینی به حضورش می‌آمدند. 
در این میان مردی بلند قامت و گندمگون وارد شد و به امام عرض کرد:« من از دوستداران شما و اجداد شما هستم و از مناسک حج می‌آیم. زاد و توشه‌ام گم شده. کمکی بفرمایید تا من به شهرم در خراسان برسم. در آنجا آن را از جانب شما صدقه می‌دهم، چون احتیاجی به صدقه ندارم.» 

امام فرمود:« فعلا بنشین.» سپس رو به مردم کرد و به سخن خود ادامه داد. 
پس از پایان مجلس، مردم متفرّق شدند و تنها آن مرد و من و سلیمان جعفری و خیثمه باقی ماندیم. 
امام برخاست و داخل منزل رفت. بعد از لحظاتی پشت در آمد، مرد خراسانی را صدا زد، دست مبارک خود را از لای در خارج کرد و فرمود:« این دویست دینار را بگیر، کار خود را انجام بده و از برکتش استفاده کن. در ضمن نیازی نیست از طرف من صدقه دهی. اکنون برو تا من تو را نبینم و تو مرا نبینی.» 
مرد پول را گرفت و تشکر کرد و رفت. 

سلیمان گفت:« فدایت شوم؛ شما که پول فراوانی به این مرد هدیه دادید. چرا روی خود را از او پوشاندید؟» 
امام فرمود:« تا مبادا ذلت التماس و خواهش را در چهره اش ببینم. مگر نشنیده ای که رسول خدا فرمود:« هر کس کار نیکوی خود را پوشیده بدارد، به ثوابی معادل با هفتاد حج دست می‌یابد و هر کس کار زشت خود را آشکار کند، خوار می‌شود، و هر کس زشتی خود را بپوشاند و عمل خلافش را در نهان انجام دهد، بخشیده خواهد شد.» 

  

 

...هر جا اگر به خواسته ها لطف می شود

در این حرم نخواسته ها نیز داده شد

 

از بس کریم بود که درهم خرید و رفت

در ازدحام، حاجت ما نیز داده شد

 

اصلاً به خواهش کم ما اکتفا نکرد

ما سنگ خواستیم، طلا نیز داده شد...

علی اکبر لطیفیان

ادامه مطلب...
۰۲ دی ۹۳ ، ۰۲:۱۴ ۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد بصیرزاده
شنبه, ۲۹ آذر ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ق.ظ محمد بصیرزاده
حکومت دینی سخت است...

حکومت دینی سخت است...

به نام خدا


"در روایتى نقل شده که یک یهودى از پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله چند درهم طلبکار بود. یک روز پیامبر داشتند از آن کوچه رد میشدند. مرد یهودى آمد و یقه پیامبر را گرفت. حالا در دورانى که پیامبر آن همه اصحاب و فدایى دارند و در عین حال حاکم حکومتى هستند که در مدینه تشکیل شده. یهودى گفت طلبم را میخواهم ، پیامبر فرمودند فعلاً چیزى ندارم، به من مهلت بده تا بدهى ام را به تو بدهم. مرد یهودى گفت من رهایت نمیکنم تا پول من را بدهى!
وقتى رسیدیم به اینجا که در خیابان یک یهودى توانست یقه استاندار و وزیر و وکیل ما را بگیرد و بگوید که من از تو طلب دارم و باید بدهى ات را بدهى و آن وزیر گفت چشم، آنوقت حکومت دینى تشکیل شده . حکومت ما ، الان حکومت متدیّنین است، حکومت دینى نیست. 
وقتى طلبکار یهودى به پیامبر مهلت نداد، پیامبر فرمود بسیار خوب ، من کنار تو خواهم ماند تا مطمئن شوى و تا اجازه ندهى از اینجا نمیروم، همینجا کنار خانه تو میایستم. ظهر شد، عصر شد، شب شد ، اصحاب ناراحت شدند و آمدند تا با او برخورد کنند. جورى که پیامبر نبیند به آن یهودى علامت دادند و تهدیدش کردند که مردک ! چرا به آدمى که همه به او اعتماد دارند ، فرصت نمیدهى؟ پیامبر به اصحاب گفتند چه میکنید؟! چه کار دارید با او؟ حق ندارید با او اینطور صحبت کنید، طلب دارد، حق با اوست ، گفتند آقا! اسیر یک یهودى شدید؟! شما را از صبح نگاه داشته اینجا! پیامبر فرمود : "من برانگیخته نشدم تا به کسى ستم کنم، ولو به درهمى، مسلمان یا غیر مسلمان" 


حالا جالب است که آن یارو از رو هم نمیرود. پیامبر آن شب را تا صبح کنار خانه او نشست و به منزل نرفت . نماز صبح را آنجا خواند. صبح که شد یهودى از خانه بیرون آمد، دید پیامبر آنجا نشسته اند. چشمانش پر از اشک شد، گفت خداى تو خوب کسى را براى پیامبرى برگزیده است. من ایمانم را به تو بدهکارم. من دیگر براى مشتى درهم از تو طلبکار نیستم و به حقانیت الله که تو را فرستاد و رسالت تو شهادت میدهم و همینک نیمى از همه اموالم را انفاق میکنم تا هرگونه که صلاح میدانى خرج شود."

ادامه مطلب...
۲۹ آذر ۹۳ ، ۱۱:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
محمد بصیرزاده